ساندویچ نون و رب

خاطرات دوران کودکی نگارنده به زبان ساده و عامیانه

ساندویچ نون و رب

خاطرات دوران کودکی نگارنده به زبان ساده و عامیانه

مشخصات بلاگ

یکی از بهترین روش ها برای ثبت وقایع و اطلاعات تاریخی نگاشتن خاطرات است . بسیاری از اطلاعاتی که ما از دوران گذشته داریم در اثر همت نویسنده هایی خوش فکر بوده که در زمانه خود چندان نام آشنا نبوده اند.
نگارنده سعی دارد تا جایی که ذهنش یاری کند خاطراتی از دهه 60 را در این وبلاگ به اشتراک گذارد.
ناگفته پیداست این وبلاگ قصد بی احترام به هیچ شخص حقیقی یا حقوقی را ندارد و چنانچه در جایی اشاره ای طنز آمیز به واقعه می شود فقط قصد مرور خاطرات است .

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

این عکس با حالت دوست داشتنی بچه ها که از دیدن دوربین ذوق زده شده اند کلی حرف برای گفتن دارد مخصوصا که عکاس لطف بزرگی با گرفتن عکس از آنها بهشان کرده . فکر می کنم این عکس را شهید محمد سلیمانی (ف صفدر شکاری ) گرفته باشد . 

تاریخ عکس : 1364 ش 

ازسمت راست : رضا حاج علی شکاری . وسط قد بلند: صمدالله سلیمانی . کوچکتر : محمد حاج علی شکاری . نفر آخر : محمود اصغر 

عکس صمد با محمود و رضا

  • علی سلیمانی

این خاطره را بیش از ده از سال پیش مرحوم حیدر شکاری (عموی بنده ) یک روز تابستان گرم در خنه چه (کلبه صحرایی ) برایمان تعریف کرد. آن مرحوم در تعریف کردن یک حادثه یا خاطره بیش از حد خونسردی به خرج می داد ، تمام جزئیات را وارد صحنه می کرد ، طوری که فضای آن رویداد در ذهن شنونده به خوبی ترسیم می شداما من نه چنان هنری دارم و نه تمام آن جزئیات خاطرم مانده است ، آنچه یادم می آید به این شرح بود :

اشرح خاطراه از زبان او 

" وقتی نوجوان بودم { حدودا اوایل دهه 40 ش } پدرم یک قواره پارچه پیراهنی برایم خریده بود . از شدت شوق و ذوق داشتن یک پیراهن نو با پای پیاده از کیچی غزقنه (غزقنه کوچک ) به روستای گرماب رفتم و پارچه را دادم به خیاط که برایم پیراهن بدوزد . خیاط گفت برو و مثلا سه روز بعد برگرد

دو روز گذشت .یادم است ماه رمضان بود . طبق گفته خیاط باید فردا صبح پیراهن آماده می شد . آن موقع ها ما در کیچی غزقنه زندگی می کردیم . برق که نبود با غروب آفتاب و شنیدن صدای اذان افطار می کردیم و میخوابیدیم

صدای شب خوانی (سحری خوانی ) را که شنیدیم مادرم بیدارمان کرد ، سحری خوردیم و من با پای پیاده راه افتادم به سمت  گرماب . بعد از یک ساعت رسیدم به همت آباد . دیدم آنجا خبری از شب خوانی نیست . از وسط روستا رد شدم و رفتم به سمت گرماب بیش از یک ساعت دیگر طول کشید تا رسیدم به گرماب . با کمال تعجب دیدم با وجودی که من پس از خوردن سحری راه افتاده ام هنوز از سپیده دم خبری نیست و هوا تاریک تاریک است .

بهرحال برای رفتن به در خانه ی خیاط خیلی بد موقع بود . رفتم حمام عمومی آن روستا . در تاریکی رخت کن حمام چهره ای به ظاهر آشنا دیدم ولی به خودم نیاوردم . خب تصور کنید وقتی برق نبود حمام ها هم در زیر زمین بودند تاریکی مطلق به محیط حمام حکمفرما بود . با یک چراغ موشی سوسوی نوری در رخت کن و داخل حمام ایجاد میکردند .

خلاصه من همانجا گرفتم خوابیدم تا صبح شد.  رفتم در خانه خیاط . با دیدن من گفت " حیدر سر صبح تو حمام  نبودی؟" گفتم چرا خودم بودم . گفت ای خنه خمیر چرا نیومدی خانه ما . گفتم روم نشد .

تمام حرفم این بود که ببیندید ساعت چند تو کیچی غزقنه شب خوانی را شروع کردند و اذان هم گفتند ولی بعد از دو ساعت و نیم هنوز اثری از روشنایی هوا نبود . موذن همین که حدس می زد پاسی از شب گذشته شب خوانی می کرد ، مردم هم بیدار می شدند سحری می خوردند و بعدش هم اذان می گفتند . ساعت که نبود .الان که فکر میکنم شاید مثلا ساعت 10 شب خوانی شده ساعت 12 هم اذان صبح رو گفتند ...

مسیر غزقنه کوچک تا گرماب

 

  • علی سلیمانی

این عکس خیلی حرفها برای گفتن دارد ، دنیایی خاطره ، یاد روزهای سرد زمستان ، کودکانی با دست های سرخ شده از سرما ، با کلاه های کشی که فقط دماغشان دیده می شد، پوتین های جیری ، کفش های پاره ، کیف های زوار دررفته ؛ با این وجود خنده ها ، شادی ها ، بازی ها ، شیطنت ها 

ساعت 7 و نیم مینی بوس قرمز که سرویس معلم ها بود جلوی این در پارک می کرد . معلم ها یکی یکی وارد محوطه مدرسه می شدند ، آقای بهادریان با آن هیکل و هیبت با فانسخه ای به کمر و اورکت سبز ، آقای سکاکی با یک کیف مربع سفید چرمی ، آقای سیدآبادی با چهره ای آرام و دوست داشتنی ، آقای عبدالله آبادی ، آقای روانی ، آقای خدابخشی با سیگاری به دست ، .....

گاهی وقت ها آقای بهادریان به محض ورود به محوطه ناگهان فانسخه اش را باز می کرد و به سمت بچه ها حمله ور می شد ، بچه مثل برق و باد پراکنده می شدند ، در دنیای کودکی ام هیچگاه مفهوم این کار ایشان را درک نکردم شاید به نوعی تفریح هم بود برای معلم ها که با روحیه ای باز وارد مدرسه شوند . بیچاره بچه هایی که فانسخه می خورد بهشان ...

مدرسه

  • علی سلیمانی

13 بدر در پیشنگ دره

  • علی سلیمانی

سلام 

برای اینکه موقع خاطرات بشه تصوری از حال و روز و چهره ما بچه تو ذهنتون نقش ببنده اول از همه عکس خودم رو در 4 سالگی گذاشتم تا کارتون رو راحت کنم علی سلیمانی

  • علی سلیمانی