ساندویچ نون و رب

خاطرات دوران کودکی نگارنده به زبان ساده و عامیانه

ساندویچ نون و رب

خاطرات دوران کودکی نگارنده به زبان ساده و عامیانه

مشخصات بلاگ

یکی از بهترین روش ها برای ثبت وقایع و اطلاعات تاریخی نگاشتن خاطرات است . بسیاری از اطلاعاتی که ما از دوران گذشته داریم در اثر همت نویسنده هایی خوش فکر بوده که در زمانه خود چندان نام آشنا نبوده اند.
نگارنده سعی دارد تا جایی که ذهنش یاری کند خاطراتی از دهه 60 را در این وبلاگ به اشتراک گذارد.
ناگفته پیداست این وبلاگ قصد بی احترام به هیچ شخص حقیقی یا حقوقی را ندارد و چنانچه در جایی اشاره ای طنز آمیز به واقعه می شود فقط قصد مرور خاطرات است .


اشاره:

سالهایی که ما دوران راهنمایی را می گذراندیم، پدیده ای در بین بعضی از بچه‌ها آرزو بود به اسم «فرار».

بچه ها دوست داشتند از خانه پدری به شهری مثل تهران یا یکی از شهرهای شمالی فرار کنند. تصوّر ما از آن شهرها مثل تصور امروزی بسیاری‌ها از اروپا بود. فکر می کردیم تو تهران که رسیدیم دیگه دنیا مال ماست، یه کار مشتی پیدا می کنیم، یه خونه میگیریم، دستمون تو جیبه خودمونه، می گردیم، خرج میکنیم و خلاصه کیف دنیا برقراره.

باید پروفسورهای برجسته جامعه شناسی دنیا جمع بشن ریشه یابی کنن علت این فرارها رو .  

 

و امّا خاطره جواد آقا:

از زمان فرار براتون بگم، 4 نفری قرار گذاشته بودیم فرداش فرارکنیم. شب یه برگه نوشتم. گذاشتم زیر فرش. نوشتم:

«پدر و مادر عزیزم من شمارو دوست دارم، من از دست شما فرار نکردم من از دست ممّد دبیر فرارکردم که اینقد منو میزنه تو کلاس ریاضی، انشالله بعد پانزده سال برمیگردم تلافی میکنم»

دقیقا بعد از سه روز برگشتیم، سریع رفتم برگه رو برداشتم پاره کردم.

چند وقت قبلش رفته بودم جای مادر محمّدآقا (که خدا حفظش کنه) بهش گفتم: «خله جان بو اوقلیه ده بوقد منه ورمسه، من یوخه گورووم ممّد اوقلی اولده»

 اینجوری گفتم که بترسه.

مادرش درجواب من گفت:

«خله جان هرکیمه یوخده گوردی اولده، برعکس عمره عَلَوه اولی»

 اوزم نَن دِدم نبیر غلط ادم بو سوزه ددم.

یک روز دیگه بابام اومد مدرسه، باخودم گفتم حتما اومده به ممّد دبیر اخطار بده بگه اینقدر نزن بچمو.

اومد سرکلاس بهش گفت :

«ممّد اقا منی طرفم نن آزادی، اینگار اوز اقلیده، اگر آز نمره توتده ناخنلنه چک»

 

از اون روز دوشب گذشت. باخودم گفتم امشب تو خواب داد بزنم بگم «ممّد دبیر وورمه منه، آخر من سنی الیدن خودکش لق ادرم»

شاید بابام رحمش بیاد بگه نگا چی کاری کردم با این بچه تو خواب هم راحت نیست.

همون کار رو کردم، تو خواب داد زدم و اون جمله رو گفتم . دیدم بابام داره میگه:

« مرگ مرگ گوردُو هم چاقا الدیقیس نن دلیه پخ نخور»

دیگه آروم شدم با خودم گفتم فایده نداره.

 

 

🌺با احترام به همه پدران و معلّم های زحمت کش بویژه محمّد آقای سلیمانی، معلّم دلسوز ریاضی 🌺

  • علی سلیمانی

از وقتی به خاطر دارم در مزارع بزرگ شده ایم ، کار کرده ایم ، بازی کرده ایم ، آرزو بافته ایم ، دعوا کرده ایم ، مثل گندم ، مثل گوسفندها روی خاک پرورش یافته ایم و روی خاک می میریم . همه چیز ما به این خاک و به این مزرعه ها گره خورده است . ما فاصله ای بین خودمان و غلات و گوسفندان در این تقدیر حس نمی کردیم .

صبح قبل از طلوع آفتاب هر پسربچه ای به همراه برادری اگر داشته باشد ، گوسفندانشان را به سمت مزارع از روستا خارج می کرد اگر بعد از طلوع می رسیدیم باید منتظر اخم و تخم های پدرانمان بودیم . تا یکی دو ساعت قبل از غروب در مزرعه بودیم ، مشغول چراندن گوسفندان . وقتی پدر اجازه می داد که گوسفندها را به روستا برگردانیم با سرعت هرچه بیشتر آماده می شدیم . این آزادی رها شدن از اجبار ، شیرینی یک تفریح به ذهن می چشاند ، یک وعده برای بازی های عصر . برای دور هم جمع شدن ، مسخره بازی و خنده . تا آنجا که فهمیده ام هر کار اجباری هرچقدر سود داشته باشد پس از مدتی اندک به یک عمل زجر آور مبدل می شود . سرشت آدمی با اجبار نمی سازد ،از کودکی انتخاب برایم خیلی شیرین تر از اجبار و تکرار بوده است .

بازی عصر معمولا الک دولک بود . بچه ها به دوگروه 5-6 نفره تقسیم می شدند . برحسب قرعه یک گروه در بالای خط بودند یعنی برتری فعلا از آنان بود . گروه دوم که پایین خط بودند باید سعی می کردند با گرفتن الک یا انداختن آن در وسط حلقه رسم شده در زمین خود را به بالا برسانند . مهارت زننده ضربه به الک تعیین کننده برتری بود . و در پایین مهارت پرتاب کننده الک به وسط حلقه .هر کس تنها سه ضربه می توانست به الک بزند . الک چوبی در حد 15 سانتیمتر بود که دو سر آن مثل مداد تیز شده بود . ضربه زن با یک چوبدستی ضربه کوچکی به سر تیز الک می زد ، الک به هوا می جست ، ضربه زن می بایست محکم ترین ضربه ای که می توانست  را به الک که در هوا بود می زد.حس بازی ، حس یک زندگی بود جدی تر از زندگی واقعی . اضطراب باخت و شوق بُرد ، تلاش و فعالیت تمام ذهن و بدن را به کار می گرفت . گویی بازی قیامت است .  هنگام ضربه زدن به الک برای هرکس انگار زمان متوقف می شد ، الک با تمام جزئیاتش در هوا جلو چشمانش بود . می توانست محاسبه کند که ظرف چند دهم ثانیه الک چه وضعیتی در هوا به خود می گیرد ، به کجای الک ضربه بزند تا به جای دورتری پرت شود . فلسفه نهفته در شوق بازی در این متوقف شدن زمان بود . کودکی ما پر بود از این توقف های اسب وحشی زمان . ما غریزه وار رام کردن این حیوان را بلد بودیم و سوار شدنش را گاهی. شیرینی کودکی نیز از همیجا ناشی می شود .

  • علی سلیمانی

بچه های محمدآباد

ردیف نشسته جلو از سمت راست : من(علی سلیمانی) - پیراهن سفید : صمدالله سلیمانی - پشت سر من : ولی الله سلیمانی

نفرات ایستاده : تی شرت زرد : حاج نعمت شکاری - سمت راستی اش : سید ابوالقاسم -

  • علی سلیمانی

این عکس با حالت دوست داشتنی بچه ها که از دیدن دوربین ذوق زده شده اند کلی حرف برای گفتن دارد مخصوصا که عکاس لطف بزرگی با گرفتن عکس از آنها بهشان کرده . فکر می کنم این عکس را شهید محمد سلیمانی (ف صفدر شکاری ) گرفته باشد . 

تاریخ عکس : 1364 ش 

ازسمت راست : رضا حاج علی شکاری . وسط قد بلند: صمدالله سلیمانی . کوچکتر : محمد حاج علی شکاری . نفر آخر : محمود اصغر 

عکس صمد با محمود و رضا

  • علی سلیمانی

این خاطره را بیش از ده از سال پیش مرحوم حیدر شکاری (عموی بنده ) یک روز تابستان گرم در خنه چه (کلبه صحرایی ) برایمان تعریف کرد. آن مرحوم در تعریف کردن یک حادثه یا خاطره بیش از حد خونسردی به خرج می داد ، تمام جزئیات را وارد صحنه می کرد ، طوری که فضای آن رویداد در ذهن شنونده به خوبی ترسیم می شداما من نه چنان هنری دارم و نه تمام آن جزئیات خاطرم مانده است ، آنچه یادم می آید به این شرح بود :

اشرح خاطراه از زبان او 

" وقتی نوجوان بودم { حدودا اوایل دهه 40 ش } پدرم یک قواره پارچه پیراهنی برایم خریده بود . از شدت شوق و ذوق داشتن یک پیراهن نو با پای پیاده از کیچی غزقنه (غزقنه کوچک ) به روستای گرماب رفتم و پارچه را دادم به خیاط که برایم پیراهن بدوزد . خیاط گفت برو و مثلا سه روز بعد برگرد

دو روز گذشت .یادم است ماه رمضان بود . طبق گفته خیاط باید فردا صبح پیراهن آماده می شد . آن موقع ها ما در کیچی غزقنه زندگی می کردیم . برق که نبود با غروب آفتاب و شنیدن صدای اذان افطار می کردیم و میخوابیدیم

صدای شب خوانی (سحری خوانی ) را که شنیدیم مادرم بیدارمان کرد ، سحری خوردیم و من با پای پیاده راه افتادم به سمت  گرماب . بعد از یک ساعت رسیدم به همت آباد . دیدم آنجا خبری از شب خوانی نیست . از وسط روستا رد شدم و رفتم به سمت گرماب بیش از یک ساعت دیگر طول کشید تا رسیدم به گرماب . با کمال تعجب دیدم با وجودی که من پس از خوردن سحری راه افتاده ام هنوز از سپیده دم خبری نیست و هوا تاریک تاریک است .

بهرحال برای رفتن به در خانه ی خیاط خیلی بد موقع بود . رفتم حمام عمومی آن روستا . در تاریکی رخت کن حمام چهره ای به ظاهر آشنا دیدم ولی به خودم نیاوردم . خب تصور کنید وقتی برق نبود حمام ها هم در زیر زمین بودند تاریکی مطلق به محیط حمام حکمفرما بود . با یک چراغ موشی سوسوی نوری در رخت کن و داخل حمام ایجاد میکردند .

خلاصه من همانجا گرفتم خوابیدم تا صبح شد.  رفتم در خانه خیاط . با دیدن من گفت " حیدر سر صبح تو حمام  نبودی؟" گفتم چرا خودم بودم . گفت ای خنه خمیر چرا نیومدی خانه ما . گفتم روم نشد .

تمام حرفم این بود که ببیندید ساعت چند تو کیچی غزقنه شب خوانی را شروع کردند و اذان هم گفتند ولی بعد از دو ساعت و نیم هنوز اثری از روشنایی هوا نبود . موذن همین که حدس می زد پاسی از شب گذشته شب خوانی می کرد ، مردم هم بیدار می شدند سحری می خوردند و بعدش هم اذان می گفتند . ساعت که نبود .الان که فکر میکنم شاید مثلا ساعت 10 شب خوانی شده ساعت 12 هم اذان صبح رو گفتند ...

مسیر غزقنه کوچک تا گرماب

 

  • علی سلیمانی

این عکس خیلی حرفها برای گفتن دارد ، دنیایی خاطره ، یاد روزهای سرد زمستان ، کودکانی با دست های سرخ شده از سرما ، با کلاه های کشی که فقط دماغشان دیده می شد، پوتین های جیری ، کفش های پاره ، کیف های زوار دررفته ؛ با این وجود خنده ها ، شادی ها ، بازی ها ، شیطنت ها 

ساعت 7 و نیم مینی بوس قرمز که سرویس معلم ها بود جلوی این در پارک می کرد . معلم ها یکی یکی وارد محوطه مدرسه می شدند ، آقای بهادریان با آن هیکل و هیبت با فانسخه ای به کمر و اورکت سبز ، آقای سکاکی با یک کیف مربع سفید چرمی ، آقای سیدآبادی با چهره ای آرام و دوست داشتنی ، آقای عبدالله آبادی ، آقای روانی ، آقای خدابخشی با سیگاری به دست ، .....

گاهی وقت ها آقای بهادریان به محض ورود به محوطه ناگهان فانسخه اش را باز می کرد و به سمت بچه ها حمله ور می شد ، بچه مثل برق و باد پراکنده می شدند ، در دنیای کودکی ام هیچگاه مفهوم این کار ایشان را درک نکردم شاید به نوعی تفریح هم بود برای معلم ها که با روحیه ای باز وارد مدرسه شوند . بیچاره بچه هایی که فانسخه می خورد بهشان ...

مدرسه

  • علی سلیمانی

13 بدر در پیشنگ دره

  • علی سلیمانی

سلام 

برای اینکه موقع خاطرات بشه تصوری از حال و روز و چهره ما بچه تو ذهنتون نقش ببنده اول از همه عکس خودم رو در 4 سالگی گذاشتم تا کارتون رو راحت کنم علی سلیمانی

  • علی سلیمانی