اشاره:
سالهایی که ما دوران راهنمایی را می گذراندیم، پدیده ای در بین بعضی از بچهها آرزو بود به اسم «فرار».
بچه ها دوست داشتند از خانه پدری به شهری مثل تهران یا یکی از شهرهای شمالی فرار کنند. تصوّر ما از آن شهرها مثل تصور امروزی بسیاریها از اروپا بود. فکر می کردیم تو تهران که رسیدیم دیگه دنیا مال ماست، یه کار مشتی پیدا می کنیم، یه خونه میگیریم، دستمون تو جیبه خودمونه، می گردیم، خرج میکنیم و خلاصه کیف دنیا برقراره.
باید پروفسورهای برجسته جامعه شناسی دنیا جمع بشن ریشه یابی کنن علت این فرارها رو .
و امّا خاطره جواد آقا:
از زمان فرار براتون بگم، 4 نفری قرار گذاشته بودیم فرداش فرارکنیم. شب یه برگه نوشتم. گذاشتم زیر فرش. نوشتم:
«پدر و مادر عزیزم من شمارو دوست دارم، من از دست شما فرار نکردم من از دست ممّد دبیر فرارکردم که اینقد منو میزنه تو کلاس ریاضی، انشالله بعد پانزده سال برمیگردم تلافی میکنم»
دقیقا بعد از سه روز برگشتیم، سریع رفتم برگه رو برداشتم پاره کردم.
چند وقت قبلش رفته بودم جای مادر محمّدآقا (که خدا حفظش کنه) بهش گفتم: «خله جان بو اوقلیه ده بوقد منه ورمسه، من یوخه گورووم ممّد اوقلی اولده»
اینجوری گفتم که بترسه.
مادرش درجواب من گفت:
«خله جان هرکیمه یوخده گوردی اولده، برعکس عمره عَلَوه اولی»
اوزم نَن دِدم نبیر غلط ادم بو سوزه ددم.
یک روز دیگه بابام اومد مدرسه، باخودم گفتم حتما اومده به ممّد دبیر اخطار بده بگه اینقدر نزن بچمو.
اومد سرکلاس بهش گفت :
«ممّد اقا منی طرفم نن آزادی، اینگار اوز اقلیده، اگر آز نمره توتده ناخنلنه چک»
از اون روز دوشب گذشت. باخودم گفتم امشب تو خواب داد بزنم بگم «ممّد دبیر وورمه منه، آخر من سنی الیدن خودکش لق ادرم»
شاید بابام رحمش بیاد بگه نگا چی کاری کردم با این بچه تو خواب هم راحت نیست.
همون کار رو کردم، تو خواب داد زدم و اون جمله رو گفتم . دیدم بابام داره میگه:
« مرگ مرگ گوردُو هم چاقا الدیقیس نن دلیه پخ نخور»
دیگه آروم شدم با خودم گفتم فایده نداره.
🌺با احترام به همه پدران و معلّم های زحمت کش بویژه محمّد آقای سلیمانی، معلّم دلسوز ریاضی 🌺