مدرسه قدیمی
این عکس خیلی حرفها برای گفتن دارد ، دنیایی خاطره ، یاد روزهای سرد زمستان ، کودکانی با دست های سرخ شده از سرما ، با کلاه های کشی که فقط دماغشان دیده می شد، پوتین های جیری ، کفش های پاره ، کیف های زوار دررفته ؛ با این وجود خنده ها ، شادی ها ، بازی ها ، شیطنت ها
ساعت 7 و نیم مینی بوس قرمز که سرویس معلم ها بود جلوی این در پارک می کرد . معلم ها یکی یکی وارد محوطه مدرسه می شدند ، آقای بهادریان با آن هیکل و هیبت با فانسخه ای به کمر و اورکت سبز ، آقای سکاکی با یک کیف مربع سفید چرمی ، آقای سیدآبادی با چهره ای آرام و دوست داشتنی ، آقای عبدالله آبادی ، آقای روانی ، آقای خدابخشی با سیگاری به دست ، .....
گاهی وقت ها آقای بهادریان به محض ورود به محوطه ناگهان فانسخه اش را باز می کرد و به سمت بچه ها حمله ور می شد ، بچه مثل برق و باد پراکنده می شدند ، در دنیای کودکی ام هیچگاه مفهوم این کار ایشان را درک نکردم شاید به نوعی تفریح هم بود برای معلم ها که با روحیه ای باز وارد مدرسه شوند . بیچاره بچه هایی که فانسخه می خورد بهشان ...
- ۹۳/۰۴/۱۸