خاطراه ای از شب خوانی های رمضان در دهه 40 ش
این خاطره را بیش از ده از سال پیش مرحوم حیدر شکاری (عموی بنده ) یک روز تابستان گرم در خنه چه (کلبه صحرایی ) برایمان تعریف کرد. آن مرحوم در تعریف کردن یک حادثه یا خاطره بیش از حد خونسردی به خرج می داد ، تمام جزئیات را وارد صحنه می کرد ، طوری که فضای آن رویداد در ذهن شنونده به خوبی ترسیم می شد . اما من نه چنان هنری دارم و نه تمام آن جزئیات خاطرم مانده است ، آنچه یادم می آید به این شرح بود :
اشرح خاطراه از زبان او
" وقتی نوجوان بودم { حدودا اوایل دهه 40 ش } پدرم یک قواره پارچه پیراهنی برایم خریده بود . از شدت شوق و ذوق داشتن یک پیراهن نو با پای پیاده از کیچی غزقنه (غزقنه کوچک ) به روستای گرماب رفتم و پارچه را دادم به خیاط که برایم پیراهن بدوزد . خیاط گفت برو و مثلا سه روز بعد برگرد .
دو روز گذشت .یادم است ماه رمضان بود . طبق گفته خیاط باید فردا صبح پیراهن آماده می شد . آن موقع ها ما در کیچی غزقنه زندگی می کردیم . برق که نبود با غروب آفتاب و شنیدن صدای اذان افطار می کردیم و میخوابیدیم .
صدای شب خوانی (سحری خوانی ) را که شنیدیم مادرم بیدارمان کرد ، سحری خوردیم و من با پای پیاده راه افتادم به سمت گرماب . بعد از یک ساعت رسیدم به همت آباد . دیدم آنجا خبری از شب خوانی نیست . از وسط روستا رد شدم و رفتم به سمت گرماب بیش از یک ساعت دیگر طول کشید تا رسیدم به گرماب . با کمال تعجب دیدم با وجودی که من پس از خوردن سحری راه افتاده ام هنوز از سپیده دم خبری نیست و هوا تاریک تاریک است .
بهرحال برای رفتن به در خانه ی خیاط خیلی بد موقع بود . رفتم حمام عمومی آن روستا . در تاریکی رخت کن حمام چهره ای به ظاهر آشنا دیدم ولی به خودم نیاوردم . خب تصور کنید وقتی برق نبود حمام ها هم در زیر زمین بودند تاریکی مطلق به محیط حمام حکمفرما بود . با یک چراغ موشی سوسوی نوری در رخت کن و داخل حمام ایجاد میکردند .
خلاصه من همانجا گرفتم خوابیدم تا صبح شد. رفتم در خانه خیاط . با دیدن من گفت " حیدر سر صبح تو حمام نبودی؟" گفتم چرا خودم بودم . گفت ای خنه خمیر چرا نیومدی خانه ما . گفتم روم نشد .
تمام حرفم این بود که ببیندید ساعت چند تو کیچی غزقنه شب خوانی را شروع کردند و اذان هم گفتند ولی بعد از دو ساعت و نیم هنوز اثری از روشنایی هوا نبود . موذن همین که حدس می زد پاسی از شب گذشته شب خوانی می کرد ، مردم هم بیدار می شدند سحری می خوردند و بعدش هم اذان می گفتند . ساعت که نبود .الان که فکر میکنم شاید مثلا ساعت 10 شب خوانی شده ساعت 12 هم اذان صبح رو گفتند ...
- ۹۳/۰۴/۲۱